NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
در دوران کودکی با زحمت بسیار، برای ما کفش خریده بود که تنگ بود. پدرم دیگر قادر نبود که این‌ها را عوض بکند یا کفش دیگر بخرد، آمدند گفتند که خوب این کفش‌ها را می‌شکافیم، اندازه می‌کنیم و برایش بند می‌گذاریم. یک عالمه خوشحال شدیم که کفش‌هایمان بندی شد. آمدند شکافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بند‌هایش خیلی فرق داشت با کفش‌های دیگر، خیلی زشت و ناجور درآمده بود...
بولتن نیوز: در مورد دوران کودکی رهبر انقلاب کمتر سخن گفته شده است برای همین در ذیل خاطراتی ناب و زیبا از دوران کودکی ایشان را از زبان خودشان نقل می‌کنیم:
ما نان گندم نمی‌توانستیم بخوریم، نان جو گندم ‌می‌خوردیم چون نان گندم گران‌تر بود. البته یک دانه نان گندم می‌خریدیم برای پدرم فقط، ما نان جو گندم می‌خوردیم، گاهی هم نان جو ... وضعمان خیلی خوب نبود و اتفاق می‌افتادشب‌هایی اتفاق می‌افتاد در منزل ما که شام نبود. مادرم با زحمت زیادی که حالا بماند آن زحمت چگونه انجام می‌شد، برای ما شام تهیه می‌کرد. آن شام هم که تهیه می‌شد و با زحمت تهیه می‌شد، نان و کشمشی بود.
آن وقت‌ها، از لحاظ مالی در فشار بودیم، یعنی خانواده‌مان، خانواده مرفهی نبود. پدرم یادم هست روحانی معروفی بود، اما خیلی پارسا و گوشه‌گیر بود، لذا زندگی‌مان خیلی به سختی ‌می‌گذشت. در دوران کودکی با زحمت بسیار، برای ما کفش خریده بود که تنگ بود. پدرم دیگر قادر نبود که این‌ها را عوض بکند یا کفش دیگر بخرد، آمدند گفتند که خوب این کفش‌ها را می‌شکافیم، اندازه می‌کنیم و برایش بند می‌گذاریم. یک عالمه خوشحال شدیم که کفش‌هایمان بندی شد. آمدند شکافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بند‌هایش خیلی فرق داشت با کفش‌های دیگر، خیلی زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خوردیم و خلاصه چاره‌ای نداشتیم.

پدر رهبر انقلاب

پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتاب‌خوان، دارای ‏ذوق شعری و هنری، حافظ شناس ـ البته حافظ شناس که می‌گویم، نه به معنای علمی و این‌ها، به ‏معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ – با قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم داشت.‏
ما وقتی بچه بودیم، همه می‌نشستیم و مادرم قرآن می‌خواند؛ خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ ‏می‌خواند. ماها دورش جمع می‌شدیم و برای ما به مناسبت، آیه‌هایی که در مورد زندگی پیامبران ‏هست، می‌گفت. من خودم اولین‌بار، زندگی حضرت موسی، زندگی حضرت ابراهیم و بعضی پیامبران را ‏دیگر را از مادرم – به این مناسبت – شنیدم. قرآن که می‌خواند به این جا که می‌رسید، بنا می‌کرد به ‏شرح دادن.‏
بعضی از شعرهای حافظ را که الان هنوز یادم است ـ بعد از نزدیک به سنین شصت سالگی ـ از ‏شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم؛ از جمله این یک بیت یادم است:‏
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد


روز اولی که مارا به مدرسه بردند، یادم است که از نظر من روزی بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که به نظر من – آن وقت – خیلی بزرگ بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقداری بیشتر از این اتاق بود؛ اما به چشمِ کودکیِ آن روز من، جای خیلی بزرگی می‌آمد. و چون پنجره‌هایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی داشت، تاریک و بد بود. مدتی هم آن‌جا بودیم.
لیکن روز اوّل که ما را دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچه‌ها بازی می‌کردند، ما هم بازی می‌کردیم. اتاق ما کلاس بزرگی بود – باز به چشم آن وقت کودکیِ آن موقع من – و عده‌ی بچه‌های کلاس اول،‌زیاد بود. حالا که فکر می‌کنم، شاید سی نفر،‌چهل نفر، از بچه‌های کلاس اول بودیم و روز پر شور و پر شوقی بود و خاطره‌ی بدی از آن روز ندارم.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقای « تدّین» بود؛ تا چند سال پیش زنده ‏بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی با او داشتم. مشهد که می‌رفتم، دیدن ما می‌آمد. ‏پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم. یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقای روحانی بود؛ الان یادم ‏است، نمی‌دانم کجاست. عده‌ای از معلمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم ـ دوره‌ی دبستان ـ ‏خیلی از معلمین را دورادور می‌شناختم. البته متاسفانه الان هیچ کدام را نمی‌دانم کجا هستند. اصلاً ‏زنده‌اند، نیستند و چه می‌کنند؛ لیکن بعد از دوره‌ی مدرسه هم با بعضی از آن‌ها ارتباط و آشنایی ‏داشتم.
چشم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمی‌دانست، خودم هم نمی‌دانستم؛ فقط می‌فهمیدم که ‏چیزهایی را درست نمی‌بینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم چشم‌هایم ضعیف است؛ ‏پدرم و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت، وقتی که عینکی شدم، گمان کنم حدود ‏سیزده سالم بود؛ لیکن در این دوره‌ی اول مدرسه و این‌ها این نقصِ کار من بود. قیافه‌ی معلم را از دور ‏نمی‌دیدم. تخته‌ی سیاه را که از روی آن می‌نوشتند، اصلاً نمی‌دیدم، و این مشکلات زیادی را در کار ‏تحصیل من به وجود می‌آورد.‏
حالا بچه‌ها خوشبختانه بچه‌ها در کودکی، فوراً شناسایی می‌شوند و اگر چشم‌شان ضعیف است، ‏برایشان عینک می‌گیرند و رسیدگی می‌کنند. آن وقت اصلاً این چیزها در مدرسه معمول نبود.

در مورد بازی کردن پرسیدند؟ بله، بازی هم می‌کردیم. منتها در کوچه بازی می‌کردیم؛ در خانه جای بازی نداشتیم و بازی‌های آن وقت بچه‌ها فرق می‌کرد. یک مقدار هم بازی‌هایی ورزشی بود؛ مثل والیبال و فوتبال و این‌ها که بازی می‌کردیم. من آن موقع در کوچه، با بچه‌ها والیبال بازی می‌کردیم؛ خیلی هم والیبال را دوست می‌داشتم. الان هم اگر گاهی بخواهیم ورزش دست جمعی بکنیم – البته با بچه‌های خودم – به والیبال رو می‌آوریم که ورزش خیلی خوبی است.
بازی‌های غیرورزشی آن وقت، «گرگم به هوا» و بازی‌هایی بود که در آن‌ها خیلی معنا و مفهومی نبود؛ یعنی اگر فرض کنی که بعضی از بازی‌ها ممکن است برای بچه‌ها آموزنده باشد و انسانِ با تفکر، آن‌ها را انتخاب کند، این بازی‌هایی که الان در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولی بازی و سر گرمی بود.
(مادرم) خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه‌ى مادران - دوست مى‌داشت و رعایت آنها را مى‌کرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم که خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساکت، آرام و کم حرف مى‌نمود؛ که این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشه‌ى حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنه‌ى تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان ترکى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل کوچکى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر مى‌گذاشت.

آیت‌الله سیدهاشم نجف‌آبادی پدربزرگ مادری رهبر انقلاب

چیزى که حتماً مى‌دانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همین‌طور. از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مى‌رفتم، زمستان که مى‌شد، مادرم عمامه به سرم مى‌پیچید. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مى‌پیچید و به مدرسه مى‌رفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچه‌ها، یکى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشت‌نمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و این‌طور چیزها جبران مى‌کردیم و نمى‌گذاشتیم که در این زمینه‌ها خیلى سخت بگذرد.دورانهاى کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمى‌توانم قضاوتى بکنم که به چه درسهایى علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دوره‌ى دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مى‌خواندم - قرآن‌خوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مى‌دادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکّه‌هایى از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ مى‌کردم.

شیخ محمد خیابانی (یکی از سران دوران مشروطه)
شوهر خواهر پدر رهبر انقلاب

به‌هرحال، گاهى انسان به فکر آینده مى‌افتد؛ اما من از این‌که چه زمانى به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. این‌که در آینده‌ى زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب کنم، از اوّل براى خود من و براى خانواده‌ام معلوم بود. همه مى‌دانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود که پدرم مى‌خواست و مادرم به شدّت دوست مى‌داشت. خود من هم علاقه‌مند بودم؛ یعنى هیچ بى‌علاقه به این مسأله نبودم.
اما این‌که لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمى‌داشت همان لباسى را که رضاخان به زور مى‌گوید، بپوشیم. مى‌دانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى‌پوشیدند. او اجبار کرد که بایستى این‌طور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمى‌داشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مى‌خواست، هم مادرم مى‌خواست، خود من هم مى‌خواستم. من دوست مى‌داشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.

 


[ دوشنبه 89/10/6 ] [ 1:12 عصر ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 21446
بازدید دیروز: 94155
کل بازدیدها: 5094575